همه جا سفید بود و سرد. اما خشم عجیبی تو سرم وول می خورد. اونقدر بهم ریخته بودم که حتی لبخندهای معصوم و کودکانه هم نمیتونست حالمو خوب کنه. مادرش یه ریز حرف میزد و میخواست همه چی شنگول و منگول باشه. و من از شیشه پنجره به جایی که هیچ جا نبود نگاه می کردم. دلش میخواست همه ذهنم بدستش بیاد. اما میدیدم که نمی تونه و سر میرم.سر رفتن و الان تویکی از شعرهای دوستم خوندم و خوشم اومد. واسه همین استفاده کردم. شاید اگه همین فرمون رو ادامه بدم یه داستان کوتاهی از دل این حرفها در بیاد اونم از نوع کوندرایی. کسی چه میدونه.